جدول جو
جدول جو

معنی ساق در - جستجوی لغت در جدول جو

ساق در
(دَ)
دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 81هزارگزی شمال باختری درمیان و 19هزارگزی خاور راه شوسۀ عمومی مشهد به زاهدان. کوهستانی، و هوایش معتدل، و آبش از قنات، و محصولش زعفران و غلات است، و 334 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سال دار
تصویر سال دار
سالمند، سال دیده، پیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سامندر
تصویر سامندر
سمندر، جانوری با دم بلند و دست و پای کوتاه شبیه مارمولک که در آب و خشکی زندگی می کند و در مکان های تاریک و مرطوب به سر می برد،
جانوری افسانه ای که درون آتش زندگی می کند، اسمندر، سمندور
فرهنگ فارسی عمید
جوانی هم سال و هم بالای داماد که در شب عروسی دوش به دوش داماد حرکت کند، شاه بالا، همدم، همسر، قرین، نظیر
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
درختی را گویند که یکسال بار آورد و یکسال نیاورد. (برهان) (آنندراج). در شعوری آمده است: سال بر، درختی است که یکسال میوه دارد و سالی ندارد. این حالت در درخت زیتون بغایت ظاهر است. سالی زیتون دارد و آن را حمل گویند و سالی ندارد و آن را محل گویند. (شعوری ج 1 ص 59)
لغت نامه دهخدا
سقار، یکی از قبایل ترک که در ترکستان روس، در ساحل چپ جیحون بقرب سرخس سکونت دارند و تعداد نفوس آن را 3 یا 10 هزار نوشته اند، (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ده کوچکی است از دهستان نیگنان بخش بشرویۀ شهرستان فردوس، واقع در 23هزارگزی شمال بشرویه و 4هزارگزی شمال نیگنان. دامنه، و گرمسیر و راه آن مالرو است. و4 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
گرمی، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، آهنی است که بدان خر را داغ کنند، (منتهی الارب)، آهنی است که در آتش می تابند و اسب و شتر و امثال آن را با آن داغ و نشان می نهند، (احمد بهمنیار، در تعلیقات تاریخ بیهق ص 336)، نوعی زخم و جراحت: در هر ولایتی آفتی و مرضی بود زشت، در ولایت دهستان، ساقور خیزد و آن ریشی بود پلید، (تاریخ بیهق ص 31)، و این تسمیه ظاهراً بطریق و بسبب مشابهت است، (بهمنیار، تعلیقات همان کتاب ص 336)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، در 29 هزارگزی شمال غربی درمیان و 2 هزارگزی مغرب جادۀبیرجند به درمیان، در جلگۀ گرمسیری واقع است و 204تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ص 428)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
عاجز. ناتوان. که قدرت ندارد. که قادر نیست. که قادر به انجام کاری نیست. مقابل قادر. رجوع به قادر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ دَ)
دهلیزخانه که در ولایت از سنگ میباشد. (آنندراج) :
بسنگ در کعبه ام ده قران
وز آن پلۀ طاعتم کن گران.
هاتفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قِ عَ)
پایۀ عرش:
زانکه پیغمبر شب معراج تا بر ساق عرش
از شرف برشد نه از رفتن به غار، ای ناصبی.
ناصرخسرو.
بررس از علم قران و علم تأویلش بدان
گرهمی زین چه به ساق عرش برخواهی رسید.
ناصرخسرو (دیوان ص 94).
بلند قدر تو گر صورتی شود بمثل
ز بس بلندی در ساق عرش ساید ساق.
امیرمعزی.
تا که لرزان ساق من بر آهنین کرسی نشست
می بلرزد ساق عرش از آه صورآوای من.
خاقانی.
کعب همت به ساق عرش رساند
این دو تن عقل و دین که من دارم.
خاقانی.
ورساق من چو چنگ ببندد به ده رسن
هم سر به ساق عرش معلا برآورم.
خاقانی.
چو درآمد به ساق عرش فراز
نردبان ساخت از کمند نیاز.
نظامی (هفت پیکر).
چون گل ازین پایۀ فیروزه فرش
دست به دست آمد تا ساق عرش.
نظامی (مخزن الاسرار).
ز دروازۀ سدره تا ساق عرش
قدم بر قدم عصمت افکند فرش.
نظامی (از بهار عجم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
شرابدار. (ناظم الاطباء). ساقی. پیاله گردان
لغت نامه دهخدا
(قِ دَ)
ساعد. رجوع به ساعد شود
لغت نامه دهخدا
(کِ دَ)
خاک آستانۀ در. کنایه از دنیاست. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان حومه بخش بافق شهرستان یزد، که در 60 هزارگزی شمال بافق واقع است و 36 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(قِ حُرر)
قمری نر. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). نر از فاخته هاست بواسطۀ آنکه حکایت صدای او ساق حر است. (شرح قاموس). فاختۀ نر. (ناظم الاطباء). ذکر القماری. (قطر المحیط) ، قمری بچه. (دهار) ، کبوتر است و حرّ فرخ اوست. (شرح قاموس). کبوتر است و بچۀ آن. (منتهی الارب) (آنندراج). کبوتر نر. (دهار) (مهذب الاسماء) ، ورشان و آن مرغی است مانند کبوتر و وحشی است. حیذوان یا حیذوان
لغت نامه دهخدا
تصویری از سادر
تصویر سادر
سرگشته سراسیمه بی باک، خیره، شوخ چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سال بر
تصویر سال بر
درختی که یک سال بار آورد و یک سال نیاورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساق عرش
تصویر ساق عرش
پایه عرش
فرهنگ لغت هوشیار
بالای در سر آستانه خانه، اطاقی که بالای در خانه ساخته شده باشند سر دری
فرهنگ لغت هوشیار
گرمی، داغزن ابزاری که بدان چارپایان را داغ نهند، ریش زخم گرمی حرارت، آهنی که بدان چارپایان را داغ کنند، نوعی زخم و جراحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از از در
تصویر از در
سزاوار زیبا یق برازنده شایان: (فرستاد بر میمنه سی هزار گزیده سوار از در کارزار) (فردوسی) توضیح زم اضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقدر
تصویر اقدر
تواناتر، کوته گردن، پست بالا تواناتر قادرتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساق پا
تصویر ساق پا
ساگ پا پتیشان زنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساق دست
تصویر ساق دست
ساعد
فرهنگ لغت هوشیار
از سالامندرا یونانی آذرشین از جانوران جانوری از رده ذوحیاتین دمدار که خود تیره خاصی را به وجود آورده است. این جانور دارای قدی متوسط (حد اکثر 25 سانتی متر) و پوستی تیره رنگ با لکه های زرد تند میباشد. محل زندگی سمندر در اماکن نمناک تاریک و غارها و تغذیه وی از حشرات و کرمهاست. بدنش نسبتا فربه است و بدنی استوانه یی شکل ختم میشود. حیوانی است بی آزار ولی ماده ای لزج از پوست وی ترشح میشود که سوزاننده است سالامندرا سالا ماندر. توضیح گفته اند وی در آتش نمیسوزد و آن اغراق آمیز است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساق درخت
تصویر ساق درخت
ساگ ون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاق دار
تصویر طاق دار
تاکدار آسمانه دار، پاسدار نگهبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساقور
تصویر ساقور
گرمی، حرارت، آهنی که با آن چارپایان را داغ کنند، نوعی زخم و جراحت
فرهنگ فارسی معین
شاه بالا، همراه، ملازم (داماد یا عروس در شب زفاف)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دارای صاحب
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی در، مخصوص ساختمان های قدیمی که هر لنگه ی آن از دو نیمه
فرهنگ گویش مازندرانی
پیش بخاری روی تاقچه، بالای تاقچه
فرهنگ گویش مازندرانی
جوجه بی پر و پوشش پرنده
فرهنگ گویش مازندرانی